باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 6

۲۳   سلام دختر کوچولوی قشنگم. خوبی؟ جات خوبه؟ تازگیا پای کامپیوتر که میشینم با پاهای کوچولوت شکممو ماساژ میدی گلم!  یکشنبه ای که گذشت رفتم دکتر. همه چی خوب بود. برام سونو نوشت. با بابایی رفتیم سونو و دوباره دیدمت عزیزم. سرت پایین بود. صورت قشنگتو چسبونده بودی به شکمم و دستات جلوت مشت شده بود.  اما صورتت خیلی واضح نبود. چون بند ناف اطرافت بود و همونطوری که گفتم صورت نازتو چسبونده بودی به شکمم. دوباره ستون فقراتتو دیدیم و بعدش از آقای دکتر خواستم اون قسمتی رو که خیلی ضربه میزنی ببینم! فکر میکنی چی دیدم؟ دو تا کف پای خوشگل ناز!  فدات بشم! تقریبا بیشتر وقتا سمت راست و زیر سینه مو لگد میزدی که حالا مطمئن شدم ا...
20 بهمن 1389

پست 5

۲۲ سلام باران خانم خوشگل شیطون من!  خوبی مامانی؟ میدونم که خوبی٬ چون کم و بیش داری شیطونی میکنی. راستی چرا بیشتر شبا شیطون میشی؟ خیلی هم شیطون میشی. همین جوری با بابات میشینیم و حرکاتتو دنبال میکنیم و قربون صدقه ات میریم. بعضی وقتها هم فشارهات دردناک میشه. دیشب بابات یهو دست گذاست سمت راست شکمم و گفت نی نی اینجارو فشار میده؟ منم گفتم آره! آخه کاملا شکمم به سمت راست برجسته وسفت شده بود. سه شنبه رفتیم و با باباییت برات از خانه کتاب یک کم چیزای رنگی خریدیم. برچسبای خوشگل. چهارشنبه هم رفتیم برف بازی. برف خوبی میومد. عکس گرفتم که نشونت بدم. تو هم باهامون بودیا! حسابی هم شیطونی میکردی. طوری که یه بار از دستت داد زدم. فکر کردم...
17 بهمن 1389

پست 4

۲۱     سلام باران جان! عزیز دلم! به خاطر نقاشی اتاقت و تمیز کردن خونه ( که تموم نشده و حالا حالاها هم تموم نمیشه ) و فروختن میز کامپیوتر گنده مون مدتی بود که نمیتونستم برات چیزی بنویسم. منتظر بودم یه میز کوچولو بخریم. اما چیز خوبی گیرمون نیومده! دیگه ترسیدم خاطرات یادم بره! گفتم بیام و یه چیزایی بنویسم. دو جمعه پیش یعنی ۲۴ دی شب خونه مامانی اینا موندم. مثل اینکه بابایی باید میرفت سر کار! آره! همین بود! نصفه شب برای اولین بار لگدای محکم و وحشتناکی به دو طرف پهلوم وارد کردی! آخه نصفه شب مامانی اومد سر بزنه بهمون که من تکان خوردم و ترسیدم و مثل اینکه توی خوشگلم هم ترسیدی. نمیدونم این لگدا و تکونهات به خاطر این بود که داشت...
7 بهمن 1389
1